Friday, March 23, 2012

من و خارپشت و عروسکم


امروز، همه که از کلاس می روند بیرون، به پرستویی که روی تابلو نقاشی شده، می گویم: «کی تو را توی قفس انداخت»؟

می زند زیر گریه و می گوید: «نقاش مرا از توی آسمان آورد روی تابلو و بعد هم بیخود و بی جهت دورم را با میله های قفس احاطه کرد».

می گویم: «من یک کتاب خواندم که درباره یک توکای زندانی نوشته شده. توکا آن قدر به میله ها فشار می دهد که میله ها از هم باز می شوند و توکا می آید بیرون».

فردا صبح که به مدرسه می روم، می بینم میله های قفس باز شده و پرستو نیست.

خانم معلم بابا نصرت را صدا می زند و می پرسد: « تابلو را عوض کرده اید»؟

بابا نصرت پیر چند بار چشم های خاکستری اش را باز و بسته می کند و با دقت تابلو را تماشا می کند و می گوید: «نه».

می گویم: «خانم، آنجا را نگاه کنید. پرواز کرد»!

همه سرها به طرف دورترین نقطه آسمان، آنجا که خال سیاهی به چشم می خورد، برمی گردد.

خانم معلم خشمناک از بالای عینکش به من زل می زند. بعد هم فکرم را از توی مغزم می کشد بیرون، می اندازد توی قفس و می گوید: «زیادی بلند پروازی می کند»! اما فکرم میله های قفس را فشار می دهد، می آید بیرون. خانم معلم کف دستم صدتا خط کش می زند و بچه ها به من «خفت، تنبل»! می گویند.

پسر همسایه مان سه سال است که زندانی است. صدای گریه مادرش تمام اهل کوچه را می گریاند. پیش مادرش می روم و می گویم: « می خواهید یک حدف حسابی به شما بزنم»؟

می گوید: «بله».

می گویم: «پسر شما از توکا و پرستو هیچ چیز کم ندارد. اینها هر دو آن قدر به میله های قفس هایشان فشار آوردند که میله ها از هم باز شدند و آنها هم آزاد».

فردا بعداز ظهر که از مدرسه می آیم، همسایه مان جلوی خانه گوسفند قربانی کرده است. صدای پسر همسایه مان را می شنوم که بلند حرف می زند: «آره، همین جور میله ها را فشار می دادم تا ...».

جلوی مدرسه مان یک عالمه آقای تفنگ به دست ایستاده اند. همه شان عصبانی هستند و پشت دیوارها کمین کرده اند. یک پسر جوان در کنار جوی آب افتاده و دور و برش پر از خون است. چشمانش که باز مانده اند، آبی هستند و به آسمان خیره شده اند؛ آنجا که یک کبوتر سفید دور می شود. جلو می روم و دستش را می گیرم. دستش گرم است

یکی از آقاها می گوید: «کوچولو، برو کنار». صدایش کلفت است.

بدنم می لرزد. می روم دستهایم را دور گوش او حلقه می کنم و می گویم: «شما او را کشتید»؟

چپ چپ نگاهم می کند. بعد، چشمانش پر از اشک می شود و سرش را بر می گرداند آن طرف. بغضم می ترکد و دانه های درشت اشک روی گونه ام جاری می شود. به خانه که می روم، عکس آقای تفنگ به دست را می کشم که دارد گریه می کند و عکس آن پسر جوان را که دو بال آبی دارد و بر فراز ابرها پرواز می کند


No comments: