Friday, July 20, 2007

روزگار وحشی بودن

دلم لک زده برای روزگار وحشی بودن، روزگار خنده های بی قید، روزگار بی دقدقه ی برداشت ها ...

امروز یاد نیمه شب بارونیم، شب آسمون سیاه، زمین خاکستری و خانه ی قرمز، یادت هست عوضی، پنهان شدی در پشت اشک ها

روزگار غریبی است، این روز ها همه دیر می رسند، زمانی می رسند که یا کشته ام و یا مرده ام و می ایستم دور از صحنه و می خندم ، ریز ریزو سر تکان می دم با نوای درونیم

دایره بدجوری بزرگ شده است و نیست در من توان رقصیدن، می دانی روی تعداد اذیت می کند دیدن چشم ها

دارم ولخرجی می کنم ، آرامش افسانه ایم را سپر کرده ام و تو خوب می فهمی ، حتی وقتی تلاشی نمی کردی ، حتی وقتی نمی خواستی، حتی وقتی می دانی توانی ندارم و فریاد می زنی " لیاقت نداری " ... !؟

خسته ام و بسیار دور است کوه من و بسیار دور است لحظه های بودنی که از دست داده ام و بسیار نردیک است سفر، نوبت عاشقیست یک چندی

می دانم پریدن از ارتفاع امید به آغوش باز می خواهد اما من می پرم و پس می زنم دست ها را ، باشد که بازگردد روزگار وحشی بودن


No comments: